
روایتی از شهدای جنگ ۱۲ روزه؛
اینجا والدین بچهشان را از بویش میشناسند
تاریخ گاهی برای یادآوری آن نیمروز تکرار میشود؛ مثل همین چند روز و بدنهای به هم ریختهای که معلوم نبود هر تکهاش مال کدام شهید است.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصراترک» به نقل از فارس، «روبرویم خانوادهای رسیده بالای پیکر شهیدش. یکی پشت سرم یواش میگوید: از پیکر، قد یک بازو مانده. بقیه را با پنبه پر کردهاند.» این گوشهای از روایت حال و هوای این روزهای معراج شهداست.ایران در این روزها داغ جوان و کودک دید، داغ فرمانده و دانشمند دید، داغ نظامی و غیرنظامی دید اما نشکست. ملتی که با روضههای اباعبدالله زندگی کرده، هیچگاه در مصائب کم نمیآورد. «ایرانِ حسین تا ابد پیروز است.»محمدعلی جعفری، نویسنده و موسس یک محفل نویسندگان در صفحه مجازی خود سلسله مطالبی با نام روایت معراج گذاشته و به گفته خودش در این مطالب روایتی از معراج شهدایی میکند که همین چند روز پیش به دست اشقیالاشقیا نزد خدا روزیخور شدهاند.
در بخشی از معراج شهدا، شهدا را کفن میکنند و در تابوت میگذارند و پرچم میکشند و جایی از آن خانوادهها منتظر نشستهاند تا نوبتشان شود و با شهیدشان وداع کنند.جعفری مینویسد: «اینجا نمیشود روایت نوشت؛ اینجا باید روضه خواند.»
خدایا شکرت که پسرمو قبول کردی!
خانواده شهید باشوکی، ضجه میزدند. میسوختند و میسوزاندند. مادر کِل میکشید که قرار بود دامادش کنم. وسط داغ، اسرائیل را نفرین میکرد.چند روز توی بیمارستانها به هوای اینکه زخمی شده پیاش میگردند. عاقبت میفهمند علی شهید شده. آرام نمیشدند. کارشان کشید به روضه جوان حسین(ع). بعدِ روضه، پدر لنگه پوتین پسر ۲۶ ساله را به سینه چسبانده بود. افتاد به سجده: «خدایا شکرت که پسرمو قبول کردی! خدایا شکرت که شهید شد!»
بماند که از پیکر برادرش چه دیده!
برای شهید مصطفی سوباط، جوان رعنای دزفولیِ متولد ۷۵ که از نیروهای یگان ویژه است، برادرش آمده برای تحویل پیکر.دیگر نمیتوانست روی پاهای خود بایستد و حریف لرز پایش نمیشود. دراز به دراز میخوابد و تابوت را بغل میزند! گویی بخواهد صورت به صورتش بگذارد. گویی بخواهد روضهای مجسم کند.پسرعمو که همراه برادر شهید آمده، میگوید: «مرز چزابه خادمی میکرد؛ امسال اربعینیها دعوتید موکبش!»
مادر آرزو دارد بالاخره
مادر شهید رضا سعیدی خطاب به پسرش میگوید: «پسر قشنگ و سفیدم شهادتت مبارک» مادری که به گفته خودش اگر یک ثانیه پسرش را نمیدید، دیوانه میشد اما در عین حال میگوید: «اگر بچه من شهید نمیشد میسوختم.»خدا را شکر آرزو به دل نماند! قربانیِ پسرش در راه خدا بهدست اشقیالاشقیا!
پدر و مادرها بوی بچهشان را میشناسند
پدر مادرها بوی بچهشان را میشناسند. از راه دور ذهنش را میخوانند. تو چشم بچه که نگاه کنند حرف دلش را میفهمند. لعنت بر ظالم! چه بر سر نعش جوان آمده؟ تکههای بدن کجا پرتاب شده یا سوخته و خاکستر شده؟ پدر با پارهای از جسم جوانش یکهفته حیران و مستأصل و منتظر است. نمیداند بقیه پارههای جگرش کجایند؟ نمیداند چیزی اصلا مانده که منتظرش باشد یا نه؟! کاش حالا که وطن داغدار است او هم از این بلاتکلیفی دربیاید. کاش حالا که بقیه پیکر شهیدان را پرچم میپیچند او هم بتواند نوحه بخواند: «جوانان بنیهاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید!»خادمهای غسالخانه لبگزیده میگویند باید بروند آزمایش DNA، امید که گره از کارشان باز شود. ماندهام چهجوری میخواهند خبر ببرند برای مادر!
عمه بیا؛ گمشده پیدا شده
هیدا زینلی دختر چهار سالهای که در اولین شب حمله رژیم صهیونیستی به ساختمانهای تهران شهید میشود. در همسایگی یکی از دانشمندان هستهای زندگی میکردند. از هیدا تیکهای استخوان سوخته غسل و کفن داده میشود. روز اول محرم عموی هیدا میآید معراج. بخشی از پیکر هیدا را پیدا کرده و آورده. با طُرهای از موهایش. تابوت را باز میکنند و بقیه بدن را ملحق میکنند.یکی دستبهکار میشود و روی تابوتش مینویسد: عمه بیا گمشده پیدا شده!
پیکرهایی مجهول در انتظار جوابDNA
پیکرهایی که در تصویر زیر میبینید، پیکرهایی مجهول در انتظار جواب DNA هستند و پس از شناسایی به خانوادهشان اطلاع میدهند.
تاریخ یک جایی متوقف شد! تسلیم شد. سکوت کرد. یک جایی در غروب! در یک سراشیبی! کنار یک گودال! بدنهایی پارهپاره و درهم ریخته! نشد کسی برود شناسایی. نشد کسی برود تدفین! تاریخ اما گاهی تکرار میشود برای یادآوری آن نیم روز...آن سرخی زمین! برای آنکه بگوید حق پیروز میشود! برای آنکه دنیا بداند ما پیرو اصحاب سیدالشهدا هستیم!مثل همین چند روز. بدنهای به هم ریختهای که معلوم نبود هر تکهاش مال کدام شهید است. برای هر پاره بدن آزمایش DNA جداگانه انجام دادهاند. اینجا شهدایی شناسایی شدهاند با دوسه جوابِ DNA مشابه! یعنی تکههای پاره تنش دور از هم تفحص شده!
دشمن کور خوانده؛ پدر و مادرمان فدای امام حسین
کار دختر ساختهست! داغ، کمر آدم را میشکند؛ مخصوصا اگر پدر و مادر باشد! مخصوصا اگر مادر سوخته باشد! مخصوصا اگر قابل شناسایی نباشد. مخصوصا اگر دختر رفته و با نشانِ روی پا، مادر را شناخته باشد!دشمن کور خوانده! همین آدمها دوازده روز صبر کردند. دوازده روز اسرائیل و آمریکا را بیچاره کردند و پشت همین در حسینیه میگویند: «پدر و مادرمان به فدای امام حسین.»
وقتی تاریخ، زهیر و شب عاشورا را تکرار میکند
همسر شهید سیدحمید موسوی میخواهد با شوهرش تنها باشد.زهیر در نظرم وارد خیمه امام حسین میشود. میسپارند خدامِ خانم با فاصله هوایش را داشته باشند. پیکر شهید بههمریخته و سوخته است. در نظرم زهیر از خیمه امام بیرون میآید؛ واله و شیدا. همسر شهید اصرار دارد بند کفن را باز کند و برای آخرین بار همسرش را بو کند! خدام اجازه نمیدهند.در نظرم زهیر همسرش را طلاق میدهد و میگوید: «نزد خانوادهات برگرد، زیرا نمیخواهم از سوی من چیزی جز خوبی به تو برسد.»همسر شهید میگوید: میدونم از حمید چیزی نمونده، پس این حجم از کفن و پنبه چیه؟زیر دستش تکه استخوانی حس میکند. خدام حریف نمیشوند. بند کفن را باز میکند به این شرط که با دست آن را لمس کند!
در نظرم زهیر در شب عاشورا به امام میگوید: «به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم، باز زنده گردم، و سپس کشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خداوند تو و اهل بیتت را از کشته شدن در امان دارد!»
انتهای خبر/
درباره نویسنده
لینک کوتاه خبر
نظر / پاسخ از
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر میگذارید!